پرده ها را می کشم ،صبح اول وقت گریزانم از این زرد رنگی وقتی به اتاقِ من می کشاند خودش را بی دعوت،بی حجب و حیا می پاشد بروی صورتم اوکه نمی داند غروب کرده در من روشنایی و حالا به انتظار نشسته طلوع ِ تاریکی را
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 17:51 توسط نائله یـوسفی
|
کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.کامنت های تبلیغاتی حذف خواهند شد.