پرده ها را می کشم ،صبح اول وقت
گریزانم از این زرد رنگی
وقتی به اتاقِ من می کشاند
خودش را بی دعوت،بی حجب و حیا
می پاشد بروی صورتم
اوکه نمی داند غروب کرده در من
روشنایی
و حالا به انتظار نشسته
طلوع ِ تاریکی را