171

 غصه هایش را پنهان کرده بود

پشتِ توده ابر ِ حرفهایش

گفت به خیابان می رود

به قصد هواخوری


170

 در خود تهوع می شوی

وقتی بوی ترحم ِ دوست داشتنش

داردمی زند دلت را از او

هضم نمی شوی از منطقش

بالا می آوری روی ظاهرِ حق به جانبش 

در خود مجبور می شوی

به رفتن


169

تن به او می سپاری

در آغوشش می غلتی

حسادت من

از عشق بازی باران است

با تو

168

نمی پرسی چه می کند با من؟

خودت در خانه ات

و عطر ِتنت سر می کند با من